یکی از فانتزی های ذهنم اینه که با دوست دخترم توی یه جای خلوت قدم بزنم
نزدیکای غروب باشه
بعد سه نفر بهمون حمله کنن
یکیشون رو بزنم بکشم یکشونم ناقص کنم بعد اون یکی از پشت منو با ضربات پی در پی چاقو بزنه و فرار کنه
بعد همینطور که افتادم روی زمین دوست دخترم بیاد بغلم کنه سرمو بزارم روی پاش
همینطور که داره گریه میکنه اشکاشو پاک کنم و برای آخرین بار بگم دوستش دارم و آخرین نفسمو بکشم
دست خونیم توی دستش بمونه و . . .
بعله یه همچین ادمی توهمی هستم!
حالا یکی نیست بگه مگه اون سه نفر مریضن یهویی بخوان بریزن سرت بزننت هااا
والا
نظرات شما عزیزان:
.: Weblog Themes By Pichak :.